مریم هاتف

•مارس 25, 2009 • 31 دیدگاه

دو غزل

پیوند ما به آیینه ها حرف ساده نیست

تصویری از رسیدن ما روی جاده نیست

نا باورانه دل به تبسم بسته ایم

غافل از اینکه پشت نقاب قلب ساده نیست

تا چند آرزوی تهی وقتی هیچ هیچ

بر جاده های باور ما کس بیاده نیست

در گوشه ای سر به گریبان نشسته ایم

آخر نصیب ما به محبت فتاده نیست

ماباید باشیم

ما باید باشیم و خورشید را بهانه کنیم

هر چی نا خوانده است خوانده و ترانه کنیم

بر کنيم ریشه باییز را حمل شویم

این تن یخ زده را زنده و جوانه کنیم

د ست های دل مان را پر هما سازیم

هر چی مخروبه است باز آشیانه کنیم

شاید امروز دست ما به افق ها نرسد

باید از بنجره آن دور را نشانه کنیم

من تو از دل تاریخ فراموش شدیم

من تو با شب نیرنگ هم آغوش شدیم

ما باید هرچی سیاهیست روشنی بکنیم

من تو حامی این بهشت خاموش شدیم

من تو باید تاپشت افق ها برویم

من تو رنگ شقایق به دلها بزنیم

هرچی یاری نکند بای شکسته ما را

من تو عاشقیم و باید به فردا برسیم

تارنمای وبلاگ: اینجا چشمها به لالایی نمیخوابند

عنایت الله شهیر

•فوریه 28, 2009 • 12 دیدگاه

آغاز روز های پریشانی ام تویی

ابری برای دیده ی بارانی ام تویی

در جان بی قرار منی هر کجا روم

هم خلوت و رفیق خیابانی ام تویی

هرگز مباد جز تو کسی تابگویمش

با دست خویش تا که بسوزانی … ام تویی

چیزی نکرد مثل دوچشمت خرابتر

آباد باش باعث ویرانی ام تویی

دیگر مرو به دور ترازمن که بی گمان

آهوی دشت های خراسانی ام تویی

دل پاره های شعر مرا گوش کن کمی

انگیزه ي نشاط وغزل خوانی ام تویی

تارنمای وبلاگ: … و من و کوچهء من

آصف آشنا

•اکتبر 23, 2008 • 13 دیدگاه

خاطره ای از عید

می ریزی و می نوشی و من با تو همدستم

من از پیاله نه که از طعم لب ات مستم

سه شنبه روز اول عید است و تو مهمان

تا در نیاید دیگری، دروازه را بستم

حالا دگر من مثل تو، تو مثل من گرمی

می چرخی و من محو در رقصیدن ات هستم

طنازی و می نازی و با من هم آوازی

من نوکر ناز تو گک دربست دربستم

قربان راز آمدن هایت شوم دختر

تا می رسی من بی خیال هر چه بن بستم.

صدف

تو ماه نه، تو گل نه، تو ماهی نه، تو صدف

تو چیستی که این همه خوب ای، بگو صدف

من خس به روی آب ام و تو در زلال‌ها

کی می‌شود نشستن ما روبه‌رو صدف

هر لحظه را حسودی من می‌شود به آب

هر لحظه، او که می‌کندات شست‌وشو صدف

تو مثل شیر و خامه‌ی صبحانه، تو شکر

مثل تو هیچ نیست در این سمت‌وسو صدف

جرات نمی‌شود که تو را آرزو کنم

اوج حماقت است چنین آرزو صدف

تو آن‌قدر ظریف و لطیفی که در تن‌ات

غفلت نکرده است خدا قدر مو صدف

دانشکده شکوه ندارد بدون تو

یک دم بمان برای دل من، نرو صدف

تارنما: خانهء آشنا

سمیه رامش

•اکتبر 6, 2008 • 10 دیدگاه

ميان حس عــــاشقي كمـــي خطر اضافه كن

بــــه تلخ كــــامي دلــــــم بيا شكر اضافه كن

اگر كــه مي روي بيا ؛ درون ساك خالي ات

هــــواي خــــواهش مـــرا بيا ببر اضافه كن

چــــــه ذره ذره مــــي كني نهال آرزوي من

به دست هاي خود بگير و يك تبر اضافه كن

كمــــي مــــرا بكش ولــــــي فقط كمي كمي

و بعد رفتنم بـــه خــــود غم سفر اضافه كن

به گـــــور مـــــي روم ولي امــان بودنم بده

و نـــــام من به زندگي تو يك نفر اضافه كن

سید فریدون ابراهیمی

•سپتامبر 12, 2008 • 2 دیدگاه

چُف

تا بوسه یی ازش طلبم اف کند صنم

با فحش و ناسزا طرفم تف کند صنم

مضمون کند مرا و بخندد، به ریشخند

… و یک پیاله چای تعارف کند صنم

از شرم آب آب شوم زیر پا شوم

آنگاه باز گشته تاسف کند صنم

گاهی به طعنه نیش زند بر دل و گهی

الحمد خواندو به دلم چف کند صنم

□□□

این طالع منست که طغیان نموده است

من خاک خاک گشته ام و پف کند صنم

10 آگست 2008

پیشاور

یک دو سه حرف

همیشه در کله ام موج میزند سخنت

و بعد یک دو سه حرفی که بسته شد دهنت

اشاره کردی و گفتی که میروی به سفر

بدون اینکه نظر افگنی به یاس منت

ز یاد کی رود آن روز، آن محافل و آن:

به ناز چرخ زدن، رقص کردنت، اتنت

که نقش بسته به دل لحظه لحظهء دیدار

و آن به زیر زبان گفتن تنن تننت

□□□

از این خزان زده گی ها چنان سفرکردی…

که هیچ برگ پیامی نداد از آمدنت.

6 سپتامبر 2008

پیشاور

حکیم علیپور

•آوریل 12, 2008 • 4 دیدگاه

دو زمستان

باز کن پنجره را رو به هوای نوروز

بشنو از دورترین نقطه صدای نوروز

هی! مرا می کشد این درد و شبهای دراز

و غباری که نشسته است به جای نوروز

سالها پیش بهار اینهمه بی رنگ نبود

که نشینی دو زمستان به هوای نوروز

سالها پیش که چشمان مرا باران شست

آبِ چشمان مرا ریخت به پای نوروز

مادرم گفت: «خدا خواسته نوروز شود!»

پس کجا گم شده این بار خدای نوروز

یلدا

کاش پرسیده نبودم که کنون یا فردا

تا نمی گفت به لبخند که فردا فردا

فرصت بوسه و آغوش ز دستم در رفت

من به افسوس و خدایا و خدا، تا فردا

کس به فردا که نداند ز حیات و مرگش

پس چه داند چه شود با شب یلدا فردا

تا که زلف صنم و طالع ما یلدایی است

از کجا فرق کنیم امشب ما با فردا

پس خدا یار شما باد عزیزان دلم

بزم یلدا و شراب و غزل ما فردا

سمت شمالت

منی که بیست خزان آفتاب را دیدم

منی که بیست زمستان عذاب را دیدم

منی که بعد هزاران دچار شک بودن

به چشم های تو خود ـ این خراب ـ را دیدم

به خنده های تو مبعوث درد گشتم، آه

چو لای برگ لبانت خطاب را دیدم

دو دست تو که پر از اشتهای رفتن بود

و من به سمت شمالت شتاب را دیدم

تو لابلای غزل های بلخ گم گشتی

و من به یافتنت صد کتاب را دیدم

وبلاگ: آغاز هیچ چیز

اقلیما آریندخت

•آوریل 10, 2008 • 3 دیدگاه

توقیف

شکایت کرده از تو مردم چشمانم آقا

تو توقیفی به حکم قاطع دستانم آقا

به رگبار نگاهت بسته ، قتل عام کردی

قرار آنچه در پرونده ات میخوانم آقا

قرار آنچه در پرونده روی تو خواندم

تو تهدیدی برای چهره ی خندانم آقا

بده دستان احساست که میبافم برایش

دوحلقه دستبند از رشته زلفانم آقا

بجرم دهشت افگندن حوالی دل من

تمنای ترا من متهم میدانم آقا

اگر در دادگاه باورمن عهد بستی

یک عمری میشوی محبوسی زندانم آقا

وبلاگ: نیسان

علی ادیب

•آوریل 9, 2008 • 6 دیدگاه

خيلی زود …

سکوت چشم های خسته ام, فرياد خواهد شد خيلی زود

غزل در لابلای قلب من, آباد خواهد شد خيلی زود

ز سوز ناله هایم سيب ها در شاخه می لرزند, می افتند

و تو سنگی, بلی اين سنگ هم برباد خواهد شد خيلی زود

شبی در خاطرات خويش «می» نوشيده بودی از دل تنگم

که اين ميخواره گی, دربزم ما ايراد خواهد شد خيلی زود

کسی معتاد رنگ سرخ دو خط هلال سبز رنگ توست

و «او» از بند ترياک لبت آزاد خواهد شد خيلی زود

دلم جاری تر از ليلی ترين دشت بهار بلخ تا آموست

کی می دانست آهو بره هم صياد خواهد شد خيلی زود

صدای «نخل» مي آيد که مردی زهره را در چاه مي خواند

و چشم چاه مي گريد, «علی» شياد خواهد شد خيلی زود

سبک مي گشت «نی» بر تارک «ديواد» مي رقصيد و مي خنديد

کی مي دانست اين «نی» قاتل «ديواد» خواهد شد خيلی زود

نجیب الله آگاه

•آوریل 9, 2008 • ۱ دیدگاه

هراس سپيدار

تبربه دستِ تبردارهمچنان برجاست

هراسِ تلخِ سپيدارهمچنان برجاست

سکوت درنفسِ صبح همچنان جاري

به چهرِآينه زنگارهمچنان برجاست

سپيده راخبري نيست تاهنوز،مگر

غمِ سياه شبِ تارهمچنان برجاست

هجوم يادعزيزان وخاطره هايي،

به تيربستن ورگبارهمچنان برجاست

غبارِمرکبِ چنگيزيان بخفت،ولي

سپاه وسلطه ی تاتارهمچنان برجاست

سخن زتوطئه، گرنيست آشکار،اما

هزارتوطئه سالارهمچنان برجاست

دروغ،دلهره،طاغوت،خدعه ونيرنگ

هنوزمانعِ بسيارهمچنان برجاست

برزخ

توازکدام تباری ای آسمان کردار؟

که درتمامت من ریشه کرده ای بسیار

توازقبیله ی سبزبهاروامامن،

زنسل سوخته درخون وآتش ورگبار

توازطوایف آب ودرخت وزیبایی

من ازسلاله ی درد وسکوت ناهنجار

***

شبی تنیده به حجم نمانده ی قفس ام

غمی کشیده به شش سوی قامت ام دیوار

هزاردلهره درمن هنوزپابرجای

هزارزمزمه ازمن گریخته هربار

من ودوراهه ی هستی:« نبودن وبودن؟»

میان برزخ«تردید» و«باور»م انگار!

وبلاگ: من به اضافهء خودم

سلیمان دیدار شفیعی

•آوریل 9, 2008 • 5 دیدگاه

غزل

به تاراج دو چشمت داده ام من دین و ایمانم

جسارت های وحشی را که بینم سخت حیرانم

سپاه و لشکر حُسنت به عزم و غارتی در دل :

ستون و سقف برهم زد ، دلیلش را نمیدانم

چه کردی « لامذب » دُختر ، به آئین کی ها کردی !؟

که لرزیده ، فرو افتاده یکدم پنج ارکانم

نه از دیر و کنشت و مسجد و محراب می گردم

نه دیگر کافرم ، نی هم خدا را خوب میدانم

وگر گبر و یهود و کافرم ، هر چی که میخواهی !

به محراب هر آئینی که داری سجده میمانم

***

بیا « چنگیز » ویران کن بمان تاریخ و تکرارم

که « بلخ » بعد تو دیگر نخواند خط قرآنم

وبلاگ: نوای دل