دو غزل
پیوند ما به آیینه ها حرف ساده نیست
تصویری از رسیدن ما روی جاده نیست
نا باورانه دل به تبسم بسته ایم
غافل از اینکه پشت نقاب قلب ساده نیست
تا چند آرزوی تهی وقتی هیچ هیچ
بر جاده های باور ما کس بیاده نیست
در گوشه ای سر به گریبان نشسته ایم
آخر نصیب ما به محبت فتاده نیست
ما باید باشیم و خورشید را بهانه کنیم
هر چی نا خوانده است خوانده و ترانه کنیم
بر کنيم ریشه باییز را حمل شویم
این تن یخ زده را زنده و جوانه کنیم
د ست های دل مان را پر هما سازیم
هر چی مخروبه است باز آشیانه کنیم
شاید امروز دست ما به افق ها نرسد
باید از بنجره آن دور را نشانه کنیم
من تو از دل تاریخ فراموش شدیم
من تو با شب نیرنگ هم آغوش شدیم
ما باید هرچی سیاهیست روشنی بکنیم
من تو حامی این بهشت خاموش شدیم
من تو باید تاپشت افق ها برویم
من تو رنگ شقایق به دلها بزنیم
هرچی یاری نکند بای شکسته ما را
من تو عاشقیم و باید به فردا برسیم
تارنمای وبلاگ: اینجا چشمها به لالایی نمیخوابند
تازه ترین پیام ها